استراحت کردن. برآسودن. مستریح شدن: وز آن پس بکین سیامک شتافت (کیومرث) شب و روز آرام و خفتن نیافت. فردوسی. سپهدار بشنید و آرام یافت خوش آمدش از آن مهتران کام یافت. فردوسی. یکی بی هنر بود نامش گراز کزو یافتی شاه (خسروپرویز) آرام و ناز که بودی همیشه نگهبان روم یکی دیوسر بود و بیداد و شوم. فردوسی. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بودنعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. (گلستان). - آرام یافتن بچیزی، بدو تسلی گرفتن
استراحت کردن. برآسودن. مستریح شدن: وز آن پس بکین سیامک شتافت (کیومرث) شب و روز آرام و خفتن نیافت. فردوسی. سپهدار بشنید و آرام یافت خوش آمدْش از آن مهتران کام یافت. فردوسی. یکی بی هنر بود نامش گراز کزو یافتی شاه (خسروپرویز) آرام و ناز که بودی همیشه نگهبان روم یکی دیوسر بود و بیداد و شوم. فردوسی. شوریده ای که در آن سفر همراه ما بودنعره ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت. (گلستان). - آرام یافتن بچیزی، بدو تسلی گرفتن
مرکّب از: ب + راه + رفتن، براه افتادن. راه سپردن. براه افتادن با کسی. همراهی او کردن. با او رفتن: کمر بست و بنهاد سر سوی شاه بزرگان برفتند با او براه. فردوسی. - براه باباکوهی رفتن، کنایه از لواطت و اغلام کردن. (آنندراج، از راه پس رفتن
مُرَکَّب اَز: ب + راه + رفتن، براه افتادن. راه سپردن. براه افتادن با کسی. همراهی او کردن. با او رفتن: کمر بست و بنهاد سر سوی شاه بزرگان برفتند با او براه. فردوسی. - براه باباکوهی رفتن، کنایه از لواطت و اغلام کردن. (آنندراج، از راه پس رفتن
استراحت کردن. آسودن: به طینوس گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی. ، استقرار. ساکن شدن. تسکین یافتن. از جنبش بازایستادن. اقراد. مستریح گشتن. اقترار. اقرار. آرامش یافتن. قرار گرفتن: نگه کن بر این گنبد تیزگرد... نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی. فردوسی. چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام باشی شتاب آیدم. فردوسی. بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صبحت تو کار من اندام نگیرد. معزی. و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت. (گلستان). - آرام گرفتن با، آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با: گر آهوئی بیا که کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. ، نشستن. جای گرفتن: پس او را بفرمود شاه جهان (ضحاک) که آرام گیرد (کاوه) بر آن مهان. فردوسی. - آرام گرفتن بچه، از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او. - آرام گرفتن درد، بریدن و قطع شدن آن. - آرام گرفتن دریا، ساکن شدن امواج آن. فرونشستن انقلاب آن. - آرام گرفتن هوا، از رعد و طوفان ایستادن آن
استراحت کردن. آسودن: به طینوس گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی. ، استقرار. ساکن شدن. تسکین یافتن. از جنبش بازایستادن. اقراد. مستریح گشتن. اقترار. اقرار. آرامش یافتن. قرار گرفتن: نگه کن بر این گنبد تیزگرد... نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی. فردوسی. چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام باشی شتاب آیدم. فردوسی. بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صبحت تو کار من اندام نگیرد. معزی. و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت. (گلستان). - آرام گرفتن با، آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با: گر آهوئی بیا که کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مَشَم. خفاف. ، نشستن. جای گرفتن: پس او را بفرمود شاه جهان (ضحاک) که آرام گیرد (کاوه) بَرِ آن مِهان. فردوسی. - آرام گرفتن بچه، از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او. - آرام گرفتن درد، بریدن و قطع شدن آن. - آرام گرفتن دریا، ساکن شدن امواج آن. فرونشستن انقلاب آن. - آرام گرفتن هوا، از رعد و طوفان ایستادن آن